Jan 10, 2021
نوشته شده
۲۱ دی ۱۳۹۹

انکارتا

می‌خوام از ماجرای یه سرزمین باستانی براتون بگم. یه سرزمین متعلق به دورانی قدیمی‌تر از تمام دوران‌ها، دوران کودکی. این سرزمین ساکنان خردمند و فرزانه‌ای داشت، دانشمند و فیلسوف و تاریخدان و ادیب و موسیقیدان و نقاش و خلاصه آدمایی وارد به هر نوع علم و هنر به ذهنت برسه. و بالاخره اسم این سرزمینِ قصهٔ ما انکارتا بود. برای رسیدن به انکارتا نمی‌تونستی از اسب و درشکه و کشتی استفاده کنی، دورتر از این حرف‌ها بود. رفتن بهش فقط از طریق کلیدهای خاصی ممکن بود که درهای اون جهان رو باز می‌کردن.

در اون زمانا پسرکی بود به اسم صدرا. صدرا عاشق ماجراجویی بود و کتاب خوندن. از همین کتاب‌ها بود که با انکارتا آشنا شد. کتاب‌ها براش از شگفتی‌های انکارتا گفتن، از مردم خردمندش و دانشی که اونجا نهفته شده. صدرا این کتاب‌ها رو می‌خوند و رویای روزی رو داشت که بتونه خودش به اونجا بره، و خواب می‌دید که توی خیابون‌هاش قدم می‌زنه.

تا این که روزی از روزها، تولدش فرا رسید. صدرا مثل همهٔ بچه‌ها روز تولدش رو دوست داشت، ولی خبر نداشت که امروز قراره حتی از تولدهای همیشگیش هم بهتر بشه. اون روز بابای صدرا بهش کادوی تولدش رو داد. این کادو یه کلید طلایی بود. اول صدرا فکر کرد فقط یه کلید خوشگل و معمولیه، و خوشحال شد. چند لحظه طول کشید که متوجه بشه داره به چی نگاه می‌کنه. اون کلید، کلید انکارتا بود...

صدرا باورش نمی‌شد که داره چی می‌بینه. این همه سال آرزوی اینو داشت که یه بار بتونه انکارتا رو ببینه، و حالا کلیدش توی دستش بود.

و صدرا به انکارتا رفت. مردم انکارتا به زبون عجیبی حرف می‌زدن که صدرا متوجه نمی‌شد، اما این اهمیتی نداشت. شگفتی‌های این سرزمین بیشتر از کلمه‌هایی بود که به زبون می‌اومد. در انکارتا موسیقیدان‌هایی بودن که با سازهایی از سراسر جهان آهنگ می‌زدند، سازهایی از تمام قاره‌ها و با شکل‌هایی عجیب و صداهایی عجیب‌تر که صدرا به عمرش ندیده و نشنیده بود. در انکارتا دیوارهایی بود که وقایع جهان رو روشون ثبت کرده بودن، و کرهٔ جغرافیایی عظیمی که می‌شد فرهنگ‌ها و تمدن‌های رنگارنگ جهان رو از روش دید. با جادوهای ناشناخته و پررمزورازشون، مردم انکارتا شهرهای باستانی و سازه‌های سترگشون رو مثل روز اول برگردونده بودن. صدرا ساعت‌ها در تنهایی و سکوت، در آکروپولیس و تخت جمشید و فروم قدم زد و در اتاق‌هایی که هزاران سال پیش پادشاهان و حاکمان رو توی خودشون جا می‌دادن نفس کشید.

و سکوت و تنهایی سنگ بستر این ساختمون‌ها بود. سنگ بستر انکارتا. هوای غریب شهر و علامت‌های نامعلوم و ناشناختهٔ خیابون‌های شهر روی ذهن سنگینی می‌کردن...